رقص های من ؛ سازهای روزگار
x472
مرسی از همه ی اونای که تبریک گفتن و بهترینها رو واسه من ُ جناب عشق آرزو کردن خداروشکر اینبار کامنت منفی نداشتم : )
و مرسی از دوستانی که با من همدردی کرده بودن از خدا بهترین ها رو براتون میخوام مخصوصا واسه شما ملیحه جوون .
دوستی هم خواسته بودند که داستان آشنایی من ُ جناب عشق رو بدونن که این فعلا بمونه ان شاالله بعد از عقدمون براتون مینویسم و اینکه از سن جناب عشق پرسیده بودند که اینم بمونه واسه خودم . زیاد کنجکاو نباشید سن ُ سال زیاد مهم نیست مهم اینکه دو نفر هم ُ بخوان باهم تفاهم داشته باشن و از همه مهمتر باهم صادق و وفادر هم باشن .
x471
x470
همچنان بی حوصله و بی حالم ..
جناب عشق از عصر ساعت ۸.۳۰ که بهم زنگ زد دیگه ازش خبری نشد تا الان که خودم بهش زنگ زدم بهش میگم ی وقت زنگ نزنی میگه من که ساعت ۸.۳۰ بهت زنگ زدم .
۸.۳۰ کجا ی ربع به ۱۲ کجا .. از حال ُ روزمم خبر داره میدونه چقد داغونم اما ..
منم بهش اس دادم که خوابم میخوام بخوابم طوری هم اس دادم که متوجه نشه ناراحتم .
.
.
حس میکنم تنها همدمم این وبلاگ ُ گشتن توی صفحات اینستا شده
x469
x468
قد ی دنیا دلم ُ حالم گرفته حوصله هیچکس ُ هیچ چیز ُ ندارم دلمم ی خونه میخواد که از صبح که بیدار میشم تا خود شب که میخوام سر بذارم رو بالشت و بخوابم غرق در آرامش و خوشبختی باشم .
دیگه نمیتونم خواهر عوضیم ُ تحمل کنم صداش دیدنش مثل شکنجه میمونه واسم بدجور رو اعصابم ِ. چقد دلم میخواست جناب عشق میتونست زودتر بیاد ُ تکلیفمون زودتر روشن میشد .
از این ورم پ.ر.ی.و.د شدم و این بیشتر باعث شده اعصابم بهم بریزه و حساس تر از قبل بشم .
.
.
فردا قراره جناب عشق بیاد با اینکه خیلی دلم براش تنگ شده و دوست دارم ببینمش اما اگر حالم مثل الان و امروز باشه دوست ندارم ببینمش چون دلم نمیخواد بعد از این همه مدت بی حوصله و بی حال برم دیدنش .
x467
دلم مانتوی جدید میخواد کفش تق تقی پاشنه دار میخواد شلوار غیر از جنس لی میخواد : )
اصن دلم ی عالمه خریدهای رنگی رنگی زیاد میخواد
.
.
و بیشتر از همه ی اینا دلم بغل عشقم ُ میخواد لعنت به خواهر عوضیم . یکماه و اندی دیگه مونده تا رسیدن به آرزو و رویاهامون اون موقع دیگه هیچکس جز خدا نمیتونه ما رو از هم دور و جدا کنه . ان شاالله .
.
.
اینکه هر روز قرآن میخونم حسابی باعث شده آرامشم و حس های خوبم به زندگی زیاد شه .
خدایا شکرت .
x466
امروز با دیدن پلاک اسم نوشته دوستم از پلاک اسم نوشته خودم بدم اومد و این ُ با جناب عشق درمیون گذاشتم که بدم اومده ازش و میخوام با گردنبد مرغ آمین تعویض کنم بهش گفتم تو هم قبول کن گفت نه نمیخواد اینکار رو کنی من مطمعنم دوسش داری خودم بهت پول میدم برو بخرش که منم براش قسم جون مامانمو خوردم تا باور کرد که دیگه پلاکم ُ دوسش ندارم و این شد که با مامانم رفتم و گردنبدم با گردنبد مرغ آمین رو عوض کردم و مامانم بهم گفت ی گشواره انتخاب کنم که برام بگیره گفتم نمیخوام فردا جناب عشق که شوهرت شد بگه هیچ طلایی بهت آویزون نبود گفتم بابا این حرفت چیه اون بدبخت اینجور آدمی نیست گفت اشکال نداره انتخاب کن برات بگیرم گفتم مگه پول داری گفت ی پس اندازی دارم منم ظریف ترین و ارزون ترین گوشواره رو انتخاب کردم البته خوشکلم هست و این شد که اینجانب صاحب ی گردنبد مرغ آمین و ی جفت گوشواره شدم ی حلقه هم از قبل داشتم که جناب عشق برام خریده بود . خلاصه طلا داریم بیا ُ ببین . ی وقت نَدوزنم خوبه : )
.
.
آهان اینو نگفتم اومدیم خونه به مامانم میگم چطور وقتی اون دو تا دخترت خواستن ازدواج کنن برات مهم نبود که طلا دارن یا ندارن و اینکه خانواده شوهرشون قراره چی بگن برگشته بهم میگه که تو خودت ُ با اون دو تا مقایسه میکنی اونا و انتخاباشون کجا تو و انتخاب کجا . میگم مامان شوهرمم قد خودم دوست داری میگه شک نکن عزیزتر از خودت میشه برام .حسودیم شد :)
x465
اینقد حالم بد ِ کلی گریه کردم از اینکه چرا ی آدم اینقد پست میشه کلی خوبی کنی ُ تهش جواب همه ی خوبی هات رو با بدی و نفرت بده. مامانمم از سر شب پیله کرده که جریانت با جناب عشق شد شد نشد با یکی دیگه ازدواج میکنی میگه من اصلا نمیتونم روزی رو تصور کنم که تو رو تنها وسط خواهرای دشمنت بذارم و برم ( البته دور از جونش من پیش مرگش بشم ان شاالله ) منم هی بهش اطمینان میدم که مامان نگران نباش بعد از عید فطر حتما حتما ازدواج میکنم . بالاخره اینم مادر و دلش نمیخواد دخترش بیشتر از این قلبش از دست خواهرای که بدتر از دشمنن براش بیشتر از این شکسته شه .
روزی رو میبینم که از دیدن زندگی خوب و خوشبختیم در کنار جناب عشق حسرت میخورن اونقد که روزی هزار بار از حسودی حسرت کشیدن میمیرن ُ زنده میشن و این خودش ی عذاب ِ
.
.
خدایا بیشتر ازهمیشه هوای من ُ عشقم ُ داشته باش .
x464
x463
دیگه از زندگی در کنار خواهر کوچیکه عوضیم خسته شدم داره کفرم ُ بالا میاره عوضی آشغال بدجور رو اعصاب ِ امروز ظهر رفتم دانشگاه اولش که میخواستم برم خواب بود هین که متوجه شد میخوام برم آنی از خواب بیدار شد بعد از رفتنم به مامانم گفته که دخترت با ی آقای (اسم شهر جناب عشق رو گفته ) دوسته و اینکه ی بار که داشته میرفته شهرشون دوستم توی ترمینال دیده بودش و من تا چند روز دیگه بهت ثابت میکنم که دخترت کیه ؟ مامانمم بهش گفته من بهش اطمینان دارم و مطمعنم دوستت اشتباه دیده اونم گفته باشه بهت میگم که اشتباه دیده یا درست .وقتی اومدم مامانم بهم گفت و چون مامان تا حدودی در جریان جناب عشق و اینکه ساکن کدوم شهر ِ هست بهم جریان ُ گفت و ازم پرسید تا حالا شده بری شهرشون گفتم نه آخ مگه ما چقد باهم صمیمی و راحتیم که من بخوام پاشم برم شهرشون . واقعا از خواهر بیشعورم دارم میترسم از اینکه نکنه دم آخری منو تو چشم مامانم بد کنه . خیلی باید مواظب باشم کاش جناب عشقم درک میکرد و میگفت که نیازی نیست بیای تا وقتی عقد کنیم اما نمیگه و چون بهش فشار اومده ..بخدا موندم چکار کنم : (