x469
x469
بعد از گذاشتن پست قبل یهو مثل دیوونه ها با صدای بلند کلی گریه کردم مامانم طفلی با ترس اینکه چ بلای سرم اومده اومد تو اتاقم و گفت چی شده چرا اینطوری گریه میکنی با گریه بهش گفتم مامانم از زندگی کردن خسته شدم دیگه نمیتونم بدی های اطرافمو تحمل کنم مامان کی میرسه که من از این زندگی لعنتی راحت شم مامانمم بغلم کرد شروع کرد به دلداری دادنم که ی روزی میرسه که همه به خودت و زندگیت حسودی میکنن و از کرده هاشون با تو پشیمون میشن تحمل داشته باش توکلت بخدا باشه و کلی دلداری مادرانه ..
.
.
حالا کمی آروم شدم اما هنوز بی حوصله ام ..خواهش میکنم برام دعا کنید روزای سختم به پایان برسه .
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |