x463
x463
دیگه از زندگی در کنار خواهر کوچیکه عوضیم خسته شدم داره کفرم ُ بالا میاره عوضی آشغال بدجور رو اعصاب ِ امروز ظهر رفتم دانشگاه اولش که میخواستم برم خواب بود هین که متوجه شد میخوام برم آنی از خواب بیدار شد بعد از رفتنم به مامانم گفته که دخترت با ی آقای (اسم شهر جناب عشق رو گفته ) دوسته و اینکه ی بار که داشته میرفته شهرشون دوستم توی ترمینال دیده بودش و من تا چند روز دیگه بهت ثابت میکنم که دخترت کیه ؟ مامانمم بهش گفته من بهش اطمینان دارم و مطمعنم دوستت اشتباه دیده اونم گفته باشه بهت میگم که اشتباه دیده یا درست .وقتی اومدم مامانم بهم گفت و چون مامان تا حدودی در جریان جناب عشق و اینکه ساکن کدوم شهر ِ هست بهم جریان ُ گفت و ازم پرسید تا حالا شده بری شهرشون گفتم نه آخ مگه ما چقد باهم صمیمی و راحتیم که من بخوام پاشم برم شهرشون . واقعا از خواهر بیشعورم دارم میترسم از اینکه نکنه دم آخری منو تو چشم مامانم بد کنه . خیلی باید مواظب باشم کاش جناب عشقم درک میکرد و میگفت که نیازی نیست بیای تا وقتی عقد کنیم اما نمیگه و چون بهش فشار اومده ..بخدا موندم چکار کنم : (